نادر نوریکهن: برای شکستنم، یک شب ۸۰۰ ضربه شلاق به من زدند - بخش دوم
+41
رأی دهید
-3
نادر نوری کهن که سوم تیر ۱۳۹۱ بازداشت شد و پس از ۲۵ ماه زندان ، ۱۱ مرداد ۱۳۹۳ آزاد شد ، قرار بود در سناریوی وزارت اطلاعات برای پرونده های قتل های هسته ای ، به عنوان افسر ارشد اطلاعاتی موساد معرفی شود.
ایران وایر :انواع و اقسام شکنجه را در آن مدت تحمل کردم. وقتی از شلاق زدن خسته میشدند، پابندها و دستبندهایم را باهم قلاب میکردند و سر قلاب را به یکی از زنجیرهای سقف آویزان میکردند و زنجیرها را بالا میکشیدند و من را در همان حالت، ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت نگه میداشتند، درد وحشتناکی داشت. احساس میکردم دستها و پاهایم دارد کنده میشود… در بازجوییها، دو تا از ناخنهایم با ضربه کابل کنده شد. بعد از مدتی هم معدهام خونریزی داشت، هم در ادرارم مقدار زیادی خون بود و هم خون بالا میآوردم. خونمردگی داخلی بعد از شکنجه از کلیه دفع میشد. هرروز خون دفع میکردم. قد من ۱۸۴ است و وقتی بازداشت شدم ۱۲۰ کیلو وزن داشتم. بعد از ۴ ماه، وقتی بهدار زندان برای گزارش وضعیتم قبل از اعزام وزنم کرد ۶۵ کیلو شده بودم.
این بخش دیگری از روایت «نادر نوریکهن»، یکی از متهمان پرونده ترورهای هستهای است ازآنچه در دوران زندان و بازجویی بر او گذشته است. در بخش نخست گفتگو که دیروز منتشر شد، روایت او از شیوه بازداشت و ۲۷ روز نخست بازجویی او در بند ۲۴۰ زندان اوین را خواندیم. در ادامه این گفتگو، به ۴ ماه بازداشت و بازجویی و شکنجههای شدید آقای نوریکهن در زندان مخفی که زیر نظر وزارت اطلاعات قرار دارد میپردازیم. نادر نوریکهن که سوم تیر۱۳۹۱ بازداشت شد و پس از ۲۵ ماه زندان، ۱۱مرداد۱۳۹۳ آزاد شد، قرار بود در سناریوی وزارت اطلاعات برای پرونده قتلهای هستهای، بهعنوان افسر ارشد اطلاعاتی موساد با نام مایکل معرفی شود که اعضای تیم ترور دانشمندان هستهای را جذب، سازماندهی و هدایت کرده است.
گفتید که پس از ۲۷ روز بازداشت و بازجویی در بند ۲۴۰ زندان اوین، وارد زندانی شدید که به گفته شما و آقای «مازیار ابراهیمی» زندان ۳۰۰ نام دارد و با توجه به نهاد بازداشتکننده شما قاعدتا زیر نظر وزارت اطلاعات است. در مورد جای نگهداریتان در زندان جدید بگویید.
من را وارد سوییتی کردند که در آهنی داشت. یک هال بود که در یک قسمتش یک دستشویی و حمام بدون در قرار داشت و کنارش سلولی بود حتی کوچکتر از سلولهای انفرادی ۲۴۰ اوین. کنار در سلول، یک جالباسی بود که کنار آن میایستادیم، چشمبند را باز میکردیم و روی آن میگذاشتیم و وارد سلول میشدیم و تا وقتی در سلول پشت سرمان بسته نمیشد، نمیتوانستیم به عقب نگاه کنیم. داخل سلول دوربین مداربسته بود و ۳ پروژکتور قوی هم ۲۴ ساعته روشن بود. در همان سلول کوچک، در تمام طول شبانهروز دستبند و پابند داشتیم. برای رفتن به دستشویی هم باید در میزدم بیایند در سلول را باز کنند تا بتوانم از دستشویی استفاده کنم. روزی یکبار مجاز بودیم از دستشویی استفاده کنیم و هفتهای یکبار میتوانستیم حمام کنیم. همان یکبار دستشویی را هم پس از چند ساعت در زدن و درخواست کردن اجازه میدادند البته با کلی فحاشی و عصبانیت؛ اما حتی زمان استفاده از دستشویی و حمام هم پابندها و دستبندهایم باز نمیشد. دستشویی رفتن و تمیز کردن خودم با دستبند و پابند عذابی بود وحشتناک. این را یادم رفته بود که بگویم که در ۲۷ روز نخستی که اوین بودم یکبار اجازه دادند حمام کنم.
در زندان جدید، بازجوییها چگونه بود و اولین بار کی سراغت آمدند؟سه روز اول انتقالم به آنجا، خبری از بازجویی نبود. شبها صدای وحشتناک دادوفریاد را از دور میشنیدم، به نظر میرسید صدای کسی یا کسانی بود که داشتند شکنجه میشدند. در طول روز هم چند بار صدای همان فریادها را شنیدم. ترسناک بود. تصویر ذهنیام این بود که در سالنی کسانی را آویزان کردهاند و میزدند. بعدتر فهمیدم این صداها از زیرزمین آن زندان میآمد و من آنها را میشنیدم چون سوییت من، اولین سوییت کنار پلههایی بودم که به زیرزمین میرفت. روز چهارم انتقالم به زندان جدید، دادوفریاد زندانی که کتک میخورد خیلی نزدیک بود. زندانی را در سوییت بغلی من میزدند. همپروندهای من نبود چون در میان دادوفریاد شنیدم که بازجو میگفت دوربین کار گذاشتهاند و از او فیلم گرفتهاند. بعد که کارشان با او تمام شد سراغ من آمدند.
سراغ شما آمدند برای بازجویی معمول یا به همان شیوهای با شما رفتار کردند که میگویید با زندانی سوییت بغلی شما رفتار کردند؟ نه کتکی در کار نبود. در سلول را باز کردند، گفتند بیرون بیایم. میزی فلزی داخل هال گذاشته بودند. روی صندلی نشستم، رو به دیوار، قلم و کاغذ روی میز بود. پشت سرم دو بازجو نشسته یا شاید ایستاده بودند. یکی از آنها شروع کرد: میدانی کجایی؟ شنیدهای میگویند جایی که عرب نی نینداخت؟ تو ازاینجا زنده بیرون نمیروی، اینجا آدمهایی داریم که ۱۵ سال است زندانی هستند و رنگ آفتاب را ندیدهاند. آنقدر اینجا میمانی تا بپوسی. ما اینجا، جا داریم و وقتی مُردی هم همینجا چالت میکنیم. شناسنامهات باطلشده است، کسی نمیداند کجایی و هیچکس هم از مکان این زندان اطلاع ندارد. بهجایی هم نیازی نیست پاسخگو باشیم و نیستیم. قلم را بردار و خودت بنویس چکار کردهای تا بیجهت اذیت نشوی و زحمت ما را هم زیاد نکنی.
من دوباره نوشتم بیگناهم و هر آنچه را حقیقت داشت تکرار کردم. برگه کاغذ را گرفت و خواند و پاره کرد. گفت چرت ننویس، دوباره و این بار درست بنویس. دوباره نوشتم من شغلم پیمانکاری است و کاملا بیگناهم. دوباره پاره کرد و گفت چرتوپرت مینویسی. به شیوه دیگری باید با تو رفتار کرد و رفت و من را به سلولم بازگرداندند.
دوباره کی سراغت آمدند و منظورش از شیوه دیگر رفتار کردن چه بود؟ در ادامه چگونه از تو بازجویی کردند؟دو شب بعد دوباره سراغ من آمدند. این بار من را به زیرزمین بردند. بعد از پایین رفتن از راهپلهها یک سالن دراز را رد کردیم که ته آن، سمت چپش، اتاق شکنجه بود. در این اتاق علاوه بر تخت فلزی تعزیر، آنطور که بعدتر تجربه کردم چند جا زنجیر آویزان شده بود، زنجیرهایی که میتوانند کسی را که به آن بسته میشود بالا بکشند. یک آبسردکن هم در اتاق بازجویی بود که تنها بازجویان از آن استفاده میکردند. سپس من را به تخت بستند و شلاق زدن کف پاهایم شروع شد. اما درد شلاق اینجا خیلی از شلاق اوین بیشتر بود. شکنجهگر شلاق را به من نشان داد و گفت حیوان! این را مخصوص تو ساختهایم. چیزی بود با قطر یک اینچ یا شاید هم بیشتر و دور آن قابی فلزی بود که مانع خم شدن کابل میشد و درد زدن با آن را چند برابر میکرد. میزدند، پاهایم ورم میکرد، راهم میبردند، ورم پاهایم میخوابید و دوباره شلاق زدن شروع میشد. چند بار حین شلاق خوردن بیهوش شدم. یکی که روپوش سفید یا آبی داشت و دمپایی به پا بود و دکتر صدایش میکردند، آمد. معاینهای کرد و میگفت حالش خوب است و دوباره شروع میکردند.
در زیرزمین تنها همان یک اتاق شکنجه وجود داشت؟بازجو یک روز من را که باید هر بار بعد از شلاق خوردن راه میرفتم تا ورم پاهایم بخوابد به یک سالن چهارگوش بزرگ برد که دورتادورش در بود. گفت در این اتاقها ما تجربه ساواک را داریم. از روسیه هم خیلی چیزها وارد کردهایم. در هرکدام از این اتاقها یک دستگاه هست. از اتاق شماره یک شروع میکنیم. اگه حرف نزنی به اتاق شماره دو میرویم. اگر در اتاق شماره دو هم به حرف نیامدی به اتاق شماره سه میرویم و بعد اتاق شماره چهار که مقاومت کردن در آن بسیار سخت است؛ اما حتی اگر اتاق شماره چهار را هم رد کنی، در اتاق شماره پنج حتما مُردهای. البته آنها هیچگاه در اتاقها را باز نکردند و من نمیدانم واقعا پشت آن درها چه خبر بود. شاید تنها میخواستند من را بترسانند.
انواع دیگری از شکنجه را هم غیر از شلاق خوردن، در این زندان تجربه کردید؟ انواع و اقسام شکنجه را در آن مدت تحمل کردم. یک شب که من را به اتاق شکنجه میبردند، از همان پای پلهها، کف زمین خون ریخته بود. خونی که بار قبلش که به اتاق شکنجه رفته بودم کف زمین نبود. این رد خون تا اتاق شکنجه ادامه داشت و آنجا هم بود. از زیر چشمبند این خون کاملا معلوم بود. من را روی تخت نشاندند. بازجو گفت بوی خون را میشنوی؟ از زیر چشمبندت هم میبینی کف اتاق همهاش خون است. نفر قبلی مغزش ترکید. دادیم همینجا چالش کنند امشب نوبت توست. یا حرف میزنی یا چالت میکنیم. خون زیادی بود. به نظر میرسید واقعا کسی را همینجا کشتهاند. یا از دستشان دررفته بود و در شکنجه زیادهروی کرده بودند یا بهقصد او را کشته بودند. بعدازاین حرف یک نفر که سمت راستم ایستاده بود از پشتسر طناب داری به گردن من انداخت و از بالا شروع کرد به کشیدن طناب و با آن بازی کردن. یک نفر دیگر هم که سمت چپم بود شروع کرد به دست زدن به ناخنهای دستم. انگار میخواست ناخنهای دستم را بکشد. کسی که مقابلم نشسته بود گفت این دو نفر بغلدستیات عزراییل هستند. ناخنهایت را میکشند و در ادامه جانت را هم میگیرند. نیم ساعت به تو وقت میدهم. اگر در این نیم ساعت، اعتراف کردی که هیچی، اما اگر حرف نزنی به این دوتا میسپارمت. همان چیزی را میدانستم و واقعیت داشت تکرار کردم. به پشتم با شوکر ضربه میزدند. بارها در این چهار ماه با شوکر به پشتم میزدند. نیم ساعت تمام شد و من حرف خودم را تکرار کردم و به چیزی که نمیدانم چیست اعتراف نکردم. بازجوی اصلی رفت و آن دو نفر با طناب داری که گردنم بود من را روی زمین کشیدند از راهرو به سالنی بزرگ آوردند. دستها و پاها و چشمهایم بسته بود. با کابل و چوب شروع کردن به زدن من. به نظرم پنجنفری بودند. همدیگر را با صدای بلند صدا میکردند تا من را بیشتر وحشتزده کنند. من را از اینطرف سالن به آنطرف پرت میکردند. داد میزدم که من کاری نکردم. میگفتند هرچقدر دوست داری داد بزن، صدایت به هیچ کجا نمیرسد … یک ساعتی این کتککاری ادامه داشت، بیهوش شدم و من را به سلول برگردانده بودند. در اثر شکنجههای آن روز، گردن و کمرم آسیب دید که عکسهایش را برایت میفرستم.
این بخش دیگری از روایت «نادر نوریکهن»، یکی از متهمان پرونده ترورهای هستهای است ازآنچه در دوران زندان و بازجویی بر او گذشته است. در بخش نخست گفتگو که دیروز منتشر شد، روایت او از شیوه بازداشت و ۲۷ روز نخست بازجویی او در بند ۲۴۰ زندان اوین را خواندیم. در ادامه این گفتگو، به ۴ ماه بازداشت و بازجویی و شکنجههای شدید آقای نوریکهن در زندان مخفی که زیر نظر وزارت اطلاعات قرار دارد میپردازیم. نادر نوریکهن که سوم تیر۱۳۹۱ بازداشت شد و پس از ۲۵ ماه زندان، ۱۱مرداد۱۳۹۳ آزاد شد، قرار بود در سناریوی وزارت اطلاعات برای پرونده قتلهای هستهای، بهعنوان افسر ارشد اطلاعاتی موساد با نام مایکل معرفی شود که اعضای تیم ترور دانشمندان هستهای را جذب، سازماندهی و هدایت کرده است.
گفتید که پس از ۲۷ روز بازداشت و بازجویی در بند ۲۴۰ زندان اوین، وارد زندانی شدید که به گفته شما و آقای «مازیار ابراهیمی» زندان ۳۰۰ نام دارد و با توجه به نهاد بازداشتکننده شما قاعدتا زیر نظر وزارت اطلاعات است. در مورد جای نگهداریتان در زندان جدید بگویید.
من را وارد سوییتی کردند که در آهنی داشت. یک هال بود که در یک قسمتش یک دستشویی و حمام بدون در قرار داشت و کنارش سلولی بود حتی کوچکتر از سلولهای انفرادی ۲۴۰ اوین. کنار در سلول، یک جالباسی بود که کنار آن میایستادیم، چشمبند را باز میکردیم و روی آن میگذاشتیم و وارد سلول میشدیم و تا وقتی در سلول پشت سرمان بسته نمیشد، نمیتوانستیم به عقب نگاه کنیم. داخل سلول دوربین مداربسته بود و ۳ پروژکتور قوی هم ۲۴ ساعته روشن بود. در همان سلول کوچک، در تمام طول شبانهروز دستبند و پابند داشتیم. برای رفتن به دستشویی هم باید در میزدم بیایند در سلول را باز کنند تا بتوانم از دستشویی استفاده کنم. روزی یکبار مجاز بودیم از دستشویی استفاده کنیم و هفتهای یکبار میتوانستیم حمام کنیم. همان یکبار دستشویی را هم پس از چند ساعت در زدن و درخواست کردن اجازه میدادند البته با کلی فحاشی و عصبانیت؛ اما حتی زمان استفاده از دستشویی و حمام هم پابندها و دستبندهایم باز نمیشد. دستشویی رفتن و تمیز کردن خودم با دستبند و پابند عذابی بود وحشتناک. این را یادم رفته بود که بگویم که در ۲۷ روز نخستی که اوین بودم یکبار اجازه دادند حمام کنم.
در زندان جدید، بازجوییها چگونه بود و اولین بار کی سراغت آمدند؟سه روز اول انتقالم به آنجا، خبری از بازجویی نبود. شبها صدای وحشتناک دادوفریاد را از دور میشنیدم، به نظر میرسید صدای کسی یا کسانی بود که داشتند شکنجه میشدند. در طول روز هم چند بار صدای همان فریادها را شنیدم. ترسناک بود. تصویر ذهنیام این بود که در سالنی کسانی را آویزان کردهاند و میزدند. بعدتر فهمیدم این صداها از زیرزمین آن زندان میآمد و من آنها را میشنیدم چون سوییت من، اولین سوییت کنار پلههایی بودم که به زیرزمین میرفت. روز چهارم انتقالم به زندان جدید، دادوفریاد زندانی که کتک میخورد خیلی نزدیک بود. زندانی را در سوییت بغلی من میزدند. همپروندهای من نبود چون در میان دادوفریاد شنیدم که بازجو میگفت دوربین کار گذاشتهاند و از او فیلم گرفتهاند. بعد که کارشان با او تمام شد سراغ من آمدند.
سراغ شما آمدند برای بازجویی معمول یا به همان شیوهای با شما رفتار کردند که میگویید با زندانی سوییت بغلی شما رفتار کردند؟ نه کتکی در کار نبود. در سلول را باز کردند، گفتند بیرون بیایم. میزی فلزی داخل هال گذاشته بودند. روی صندلی نشستم، رو به دیوار، قلم و کاغذ روی میز بود. پشت سرم دو بازجو نشسته یا شاید ایستاده بودند. یکی از آنها شروع کرد: میدانی کجایی؟ شنیدهای میگویند جایی که عرب نی نینداخت؟ تو ازاینجا زنده بیرون نمیروی، اینجا آدمهایی داریم که ۱۵ سال است زندانی هستند و رنگ آفتاب را ندیدهاند. آنقدر اینجا میمانی تا بپوسی. ما اینجا، جا داریم و وقتی مُردی هم همینجا چالت میکنیم. شناسنامهات باطلشده است، کسی نمیداند کجایی و هیچکس هم از مکان این زندان اطلاع ندارد. بهجایی هم نیازی نیست پاسخگو باشیم و نیستیم. قلم را بردار و خودت بنویس چکار کردهای تا بیجهت اذیت نشوی و زحمت ما را هم زیاد نکنی.
من دوباره نوشتم بیگناهم و هر آنچه را حقیقت داشت تکرار کردم. برگه کاغذ را گرفت و خواند و پاره کرد. گفت چرت ننویس، دوباره و این بار درست بنویس. دوباره نوشتم من شغلم پیمانکاری است و کاملا بیگناهم. دوباره پاره کرد و گفت چرتوپرت مینویسی. به شیوه دیگری باید با تو رفتار کرد و رفت و من را به سلولم بازگرداندند.
دوباره کی سراغت آمدند و منظورش از شیوه دیگر رفتار کردن چه بود؟ در ادامه چگونه از تو بازجویی کردند؟دو شب بعد دوباره سراغ من آمدند. این بار من را به زیرزمین بردند. بعد از پایین رفتن از راهپلهها یک سالن دراز را رد کردیم که ته آن، سمت چپش، اتاق شکنجه بود. در این اتاق علاوه بر تخت فلزی تعزیر، آنطور که بعدتر تجربه کردم چند جا زنجیر آویزان شده بود، زنجیرهایی که میتوانند کسی را که به آن بسته میشود بالا بکشند. یک آبسردکن هم در اتاق بازجویی بود که تنها بازجویان از آن استفاده میکردند. سپس من را به تخت بستند و شلاق زدن کف پاهایم شروع شد. اما درد شلاق اینجا خیلی از شلاق اوین بیشتر بود. شکنجهگر شلاق را به من نشان داد و گفت حیوان! این را مخصوص تو ساختهایم. چیزی بود با قطر یک اینچ یا شاید هم بیشتر و دور آن قابی فلزی بود که مانع خم شدن کابل میشد و درد زدن با آن را چند برابر میکرد. میزدند، پاهایم ورم میکرد، راهم میبردند، ورم پاهایم میخوابید و دوباره شلاق زدن شروع میشد. چند بار حین شلاق خوردن بیهوش شدم. یکی که روپوش سفید یا آبی داشت و دمپایی به پا بود و دکتر صدایش میکردند، آمد. معاینهای کرد و میگفت حالش خوب است و دوباره شروع میکردند.
در زیرزمین تنها همان یک اتاق شکنجه وجود داشت؟بازجو یک روز من را که باید هر بار بعد از شلاق خوردن راه میرفتم تا ورم پاهایم بخوابد به یک سالن چهارگوش بزرگ برد که دورتادورش در بود. گفت در این اتاقها ما تجربه ساواک را داریم. از روسیه هم خیلی چیزها وارد کردهایم. در هرکدام از این اتاقها یک دستگاه هست. از اتاق شماره یک شروع میکنیم. اگه حرف نزنی به اتاق شماره دو میرویم. اگر در اتاق شماره دو هم به حرف نیامدی به اتاق شماره سه میرویم و بعد اتاق شماره چهار که مقاومت کردن در آن بسیار سخت است؛ اما حتی اگر اتاق شماره چهار را هم رد کنی، در اتاق شماره پنج حتما مُردهای. البته آنها هیچگاه در اتاقها را باز نکردند و من نمیدانم واقعا پشت آن درها چه خبر بود. شاید تنها میخواستند من را بترسانند.
انواع دیگری از شکنجه را هم غیر از شلاق خوردن، در این زندان تجربه کردید؟ انواع و اقسام شکنجه را در آن مدت تحمل کردم. یک شب که من را به اتاق شکنجه میبردند، از همان پای پلهها، کف زمین خون ریخته بود. خونی که بار قبلش که به اتاق شکنجه رفته بودم کف زمین نبود. این رد خون تا اتاق شکنجه ادامه داشت و آنجا هم بود. از زیر چشمبند این خون کاملا معلوم بود. من را روی تخت نشاندند. بازجو گفت بوی خون را میشنوی؟ از زیر چشمبندت هم میبینی کف اتاق همهاش خون است. نفر قبلی مغزش ترکید. دادیم همینجا چالش کنند امشب نوبت توست. یا حرف میزنی یا چالت میکنیم. خون زیادی بود. به نظر میرسید واقعا کسی را همینجا کشتهاند. یا از دستشان دررفته بود و در شکنجه زیادهروی کرده بودند یا بهقصد او را کشته بودند. بعدازاین حرف یک نفر که سمت راستم ایستاده بود از پشتسر طناب داری به گردن من انداخت و از بالا شروع کرد به کشیدن طناب و با آن بازی کردن. یک نفر دیگر هم که سمت چپم بود شروع کرد به دست زدن به ناخنهای دستم. انگار میخواست ناخنهای دستم را بکشد. کسی که مقابلم نشسته بود گفت این دو نفر بغلدستیات عزراییل هستند. ناخنهایت را میکشند و در ادامه جانت را هم میگیرند. نیم ساعت به تو وقت میدهم. اگر در این نیم ساعت، اعتراف کردی که هیچی، اما اگر حرف نزنی به این دوتا میسپارمت. همان چیزی را میدانستم و واقعیت داشت تکرار کردم. به پشتم با شوکر ضربه میزدند. بارها در این چهار ماه با شوکر به پشتم میزدند. نیم ساعت تمام شد و من حرف خودم را تکرار کردم و به چیزی که نمیدانم چیست اعتراف نکردم. بازجوی اصلی رفت و آن دو نفر با طناب داری که گردنم بود من را روی زمین کشیدند از راهرو به سالنی بزرگ آوردند. دستها و پاها و چشمهایم بسته بود. با کابل و چوب شروع کردن به زدن من. به نظرم پنجنفری بودند. همدیگر را با صدای بلند صدا میکردند تا من را بیشتر وحشتزده کنند. من را از اینطرف سالن به آنطرف پرت میکردند. داد میزدم که من کاری نکردم. میگفتند هرچقدر دوست داری داد بزن، صدایت به هیچ کجا نمیرسد … یک ساعتی این کتککاری ادامه داشت، بیهوش شدم و من را به سلول برگردانده بودند. در اثر شکنجههای آن روز، گردن و کمرم آسیب دید که عکسهایش را برایت میفرستم.
از شلاق زدن که خسته میشدند، پابندها و دستبندهایم را باهم قلاب میکردند و سر قلاب را به یکی از زنجیرهای سقف آویزان میکردند و زنجیرها را بالا میکشیدند. و من را در همان حالت ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت نگه میداشتند، درد وحشتناکی داشت. اول احساس میکردم دستها و پاهایم دارد کنده میشود و بعد که جریان خونرسانی به آنها مختل میشد، دستهایم سر میشد. به نظرم آن نیم ساعت آستانه زنده ماندنم در آن حالت بود و چون نمیخواستند بمیرم پایینم میکشیدند ... [مکثی طولانی میکند] ۷ سال از این موضوع گذشته است، الان که اینها را تعریف میکنم دوباره حس همان روزها را دارم … تمام بدنم به لرزه افتاده است.
تصویر سر نادر نوری کهن که بر اثر شکنجه دچار آسیب شده استدر اثر این شکنجهها چه آسیبهایی دیدید؟در همین بازجوییها، دو تا از ناخنهایم با ضربه کابل کنده شد. وقتی به کف پاهایم شلاق میزدند اما تمرکز روی نوک پاهایم بود. میدانستند دردش بیشتر است، ناخنهایم بلند شده بود و در جریان شلاق خوردن ناخنهای دو تا از انگشتهای پایم کنده شد و از شدت درد بیهوش شدم و بعد که به خودم آمدم در سلولم بودم. استخوانهای پایم چند جا شکسته است و خودش جوشخورده است.
بعد از مدتی، به نظر میرسید تمام اعضای داخلی بدنم خونریزی داشت. هم معدهام خونریزی داشت و هم در ادرارم مقدار زیادی خون بود و هم خون بالا میآوردم. خونمردگی داخلی بعد از شکنجه از کلیه دفع میشد. هرروز خون دفع میکردم. من ۱۸۴ قدم است و وقتی بازداشت شدم ۱۲۰ کیلو وزن داشتم. بعد از ۴ ماه، وقتی بهدار زندان برای گزارش وضعیتم قبل از اعزام وزنم کرد ۶۵ کیلو شده بودم. پوستواستخوان شده بودم. دندهها و انگشتهایم زده بود بیرون. کمرم خم شده بود، دچار لرزش شده بودم و تیک عصبی گرفته بودم.
تصویر کمر نادر نوری کهن که بر اثر شکنجه دچار آسیب شده استبه تو میگفتند دقیقا باید به چه چیزهایی اعتراف کنی یا نه فقط از تو میخواستند بپذیری مایکل هستی و بقیه داستان را خودشان مینوشتند؟من نمیدانستم داستان چیست. میگفتم من به خاطر نوع شغلم هرروز یک تعداد آدم مشخص را دیدهام. سوابق خانوادگی، درسی و شغلیم دست شماست، هرروز چند نامه و فرم امضا کردهام و زندگیام کاملا مشخص است. میگفتند تو حتی دیپلم هم نداری. شناسنامهات را هم باطل کردهایم. اصلا آدمی با نام تو وجود خارجی ندارد که بخواهی مدعی هویتش شوی. اعتراف کن جاسوسی. من هنوز نمیدانستم از من چه میخواهند. وقتی تحتفشار برای کم کردن شکنجه میگفتم خوب دستکم بگویید از من چه میخواهید و باید چه بگویم میگفتند ما نباید چیزی بگوییم، تو خودت باید اعتراف کنی و همهچیز را بگویی. بعدا فهمیدم قدم اول این بود که قبول کنم مایکل هستم بعد خودشان کمک میکردند تا نقشی را که آنان در سناریوی خود برای من نوشته بودند در اعترافاتم موبهمو بنویسم.
کجا به این نتیجه رسیدی که دیگر دوام نمیآوری و ناچار شدی همکاری کنی و داستان آنان را بپذیری؟تقریبا ۴ ماه شده بود که من در آن زندان بودم و شکنجه میشدم. کسی بود که به او دکتر میگفتند، مثلا بهیار بود و هرروز پس از شکنجه به سلولم میآمد و تنها کارش این بود که برای شکنجه، من را زنده نگه دارد. به من سرم وصل میکرد، آمپول میزد و به زخم پاهایم کرم میزد تا برای شکنجه روز بعد آماده شوم. یکبار به من گفت اصلا پزشکی یا پرستاری نخوانده است و تحصیلکرده حقوق است و از سر بیکاری شغلش این شده است. این بهیار روزی که من خونریزی شدید داخلی داشتم، برای تیمار کردن به سلولم آمده بود گفت من نمیدانم تو چیکار کردی، اصلا نمیخواهم چیزی هم بدانم. وظیفه من کارهای درمانی توست و فقط میخواهم بهت بگویم وضعیت سلامتیت وخیم است. از من خواست خونی را که دفع میکنم توی بطری بریزم تا اندازه بگیرد. این کار را کردم و برگشت گفت با این میزان خونریزی تو دو روز دیگر بیشتر زنده نمیمانی. کلیههایت در حال از کار افتادن است. این زمانی بود که هم از معده خونریزی داشتم و هم از طریق ادرار و هم خون بالا میآوردم. گفت من توصیه میکنم هرچه میخواهند به آنها بگو. تا ده سال دیگر هم مقاومت کنی، همین داستان است. من دیدهام آدمها اینجا زیر شکنجه مردهاند، همکاری کن. خودمم احساس میکردم دیگر بدنم جواب نمیدهد، احساس میکردم امروز و فردا مردنی هستم.
بعد دوباره برای بازجویی سراغت آمدند؟ در همان شرایطی که وضعیت سلامتیت بهشدت بحرانی شده بود؟بله دو شب بعد از صحبتهای بهیار، من را دوباره به اتاق شکنجه در زیرزمین بردند. من را روی تخت نشاندند. کسی که خودش را «محمدی» معرفی کرد گفت من رییس اداره تعزیرات وزارت اطلاعات هستم. برگهای به من نشان داد که میخواست از زیر چشمبند ببینم، نتوانستم بخوانم. گفت این حکم اعدام توست، یا همین امشب میکشمت یا حرف میزنی. کسان دیگری هم در اتاق حضور داشتند که همین محمدی نام گفت اینها از راه دور آمدهاند و نماینده دادستان و قاضی اجرای احکام و کسانی دیگر هستند و امشب آمدهاند شاهد اجرای حکم تو باشند. جوری اینها را دور اتاق نشانده بودند که گویی عمد داشتند که من از زیر چشمبند پاهایشان را ببینم. شلوار پارچهای و کفشهای چرمی به پا داشتند. آنجا بازجوها هم دمپایی به پا داشتند و برای همین معلوم بود اینها کارهای هستند و از بیرون زندان آمدهاند.
محمدی گفت روش این است که یا همین الان حرف میزنی یا برابر با مقررات صد ضربه شلاق میزنیم. از پا شروع میکنیم تا به فرق سرت برسیم، هر جا هم که مُردی که یعنی حکمت اجرا شده است. اگر در حین شلاق خوردن هم بگویی من کردهام و اعتراف میکنم، شلاق خوردن متوقف نمیشود. اما بین هر صد ضربه، ده ثانیه صبر میکنیم و فرصت داری حرف بزنی و اعتراف کنی. اگر اعتراف نکنی باز صد ضربه شلاق میخوری و همینطور ادامه خواهد داشت تا اینکه اعتراف کنی یا بمیری. لباسهایم را درآوردند و من را روی تخت دراز کردند و به آن بستند. داد زدم که آقای مسئول، آقای دادستان من بیگناهم. کاری نکردهام. خندیدند و صدایی گفت بله حتما اشتباه گرفتهایم …
شروع کردند، از نوک پاهایم شروع کردند و رفتند بالا؛ یکی از رو میزد و یکی از زیر میزد. من آن شب هشت سری شلاق صدتایی را تونستم با درد شدید و داد زدن، فریاد کشیدن و گریه کردن تاب بیاورم. بعدا قاضی «شهریاری» به من میگفت چطور تحمل کردی. اینجا نوشتهاند ۸۰۰ ضربه شلاق تعزیری. چطور توانستی؟ یکجا احساس کردم روحم از بدنم خارج شد. چند ثانیه خودم را از بیرون دیدم. بیهوش شدم. به هوش که آمدم، همان محمدی گفت فقط بگو به اسراییل رفتهام تا تمام کنیم. من مرگ را مقابل چشمهایم دیدم، روحم را دیدم که از بدنم خارج شد. گفتم چرا باید بیگناه بمیرم ... ببخشید من زیاد حالم مساعد نیست … [بغض کرده است، مدتی طولانی مکث میکند.]
گفتم فرصتی برای خودم بخرم شاید اتفاقی بیفتد. گفتم اگر بگویم اسراییل رفتهام، شکنجه تمام میشود؟ محمدی گفت آره، فقط بگو اسراییل رفتی. گفتم بازم کنید تا بگویم. گفت نه همینجوری بگو. گفتم نه بازم کنید. گفت قبول اما اگر تکرار کنی بیگناهی، دوباره میبندمت و میکشمت. بازم کردند، نتوانستم بشینم، بلندم کردند، من را نشاندند و گرفتند که نیفتم و بهم آب دادند. گفتم بله من اسراییل رفتم. گفت حالا بگو چطور رفتی اسراییل. گفتم شما گفتید فقط بگویم اسراییل رفتم. گفت نه همین را بگو میفرستمت بالا.
نمیدانستم بگویم چطور رفتهام. همینطوری گفتم از دبی رفتم اسراییل. زدند زیر خنده. محمدی گفت از دبی؟ مگر دوبی به اسراییل پرواز دارد؟ راستش را بگو وگرنه دوباره میبندمت. گفتم از عراق رفتم. گفت از عراق چطور رفتی؟ گفتم با ماشین. خندید که مگر میشود؟ چرت نگو، راستش را بگو. گفتم رفتم ترکیه. گفت داری نزدیک میشوی. به خودم فشار آوردم و یادم آمد که قبرس در دریای سیاه هست. تصویر ذهنی داشتم که اسراییل نزدیک قبرس است. گفتم رفتم قبرس و ازآنجا با کشتی رفتم.
تمام شد و من را به سلولم در طبقه بالا برگرداندند. محمدی وارد سلول شد و گفت رو به دوربین مداربسته بگو من افسر ویژه اطلاعاتی موساد هستم، آقایان میخواهند از پشت دوربین تو را ببینند. من هم با همان حال خرابی که داشتم به دوربین نگاه کردم و گفتم من مایکل، افسر ویژه اطلاعاتی موساد هستم. گفت بشین. نشستم. گفت تعریف کن چهکارهایی کردی؟ گفتم کاری نکردم. گفت مگر میخوای بازهم بروی پایین. نمیدانستم قضیه چیست و چرا من را گرفتهاند و نمیدانستم باید چه بگویم. گفت حالا مدت طولانی انفرادی بودی، تعزیر شدی و فشار بهت آمده، حالت بهتر شود کمکم یادت میآید. از انفجار در کارخانه اصفهان شروع میکنیم بعد میرویم سراغ شهدای هستهای که ترور کردی و بعد هم میرویم سراغ انفجار پادگان ملارد. کمک میکنم به یاد بیاوری. حالا استراحت کن، کمی حالت بهتر شود. بهیار را صدا زد و گفت دکتر این را برایمان بساز، فردا بهش نیاز داریم. نمیدانم بهیار چه آمپولهایی به من زد که بیهوش شدم.
و بهاینترتیب شکنجهها تمام شد و تو همکار کردی؟ یا با بهتر شدن حالت دوباره مقاومت شروع شد؟ بگذارید اول در مورد غذایی که در آن ۵ ماه به من میدادند بگویم تا به این برسم که وضعیت در لحظه اول چگونه تغییر کرد. غذای من در آن مدت پر از مو، خرده آشغال و کثافت بود. انگار غذایم را عمدا میریختند زمین و دوباره جمع میکردند و در ظرفم میگذاشتند. روزهای اول غذا را نمیخوردم. بعد گرسنگی امانم را برید، غذا را در حد امکان با بطری آبمعدنی میشستم و میخوردم. میگفتند اعتراف کن تا غذای خوب بهت بدیم. ناچار بودم غذا را با همان وضعیت و کیفیت بخورم.
اما فردا صبح اعتراف اولیه در سلول را باز کردند، روی میز بازجویی داخل سوییت شیرینی و آبمیوه و داخل ظرف یکبارمصرف غذای رستوران گذاشته بودند. ماهی پلو بود، میز چیده شده بود. رو به دیوار نشستم، کسی داخل آمد و پشت سرم ایستاد و گفت ببین الان حرف زدی چه غذای خوبی برات گرفتیم و آشغال خوردن تمام شد. الان که بریدی هم کار ما را راحت کردی هم کار خودت را. خیلی خوب آموزش دیده بودی، هیچکس نتوانسته ۴ ماه دوام بیاره، دمت گرم واقعا. منتظر بودی هلیکوپتر بیاید دنبالت؟ دیدی نیامدند؟ دیدی اسراییل نیامد. منتظر نفوذی بودی؟ ولی کسی اینجا نبود که نجاتت بده، فهمیدی و بریدی. حالا اینها را بخور و بعد بشین بنویس چهکارهایی کردهای.
مقداری از غذا و آبمیوه را خوردم، حالم کمی بهتر شده بود و فکر میکردم میتوانم دوباره مقاومت کنم. دوباره نشستم نوشتم من بیگناه هستم، من پیمانکار ساختمانی هستم و شما من را بهاشتباه و بهجای کس دیگری گرفتهاید. یک ساعت بعد که مشغول نوشتن در صفحه دوم بودم، بازجو برگشت و کاغذها را خواند و پاره کرد و داد زد که مایکل داری با ما لاس میزنی؟ دیشب به همهچیز اعتراف کردی و همه دیدند. توی دوربین گفتی من مامور اطلاعات موساد هستم الان میگویی بیگناهم. حالت خوب شده و سرحال شدی. پرتم کرد توی سلول و در را بست.
تا شب خبری نشد. درهایی که باید باز میشد خیلی چفت و بند داشت و با سروصدا باز میشد و در اولی که باز میشد من میفهمیدم کسی دارد داخل میشود. در سلول هم قفل داشت و وقت باز کردن صدا میداد و من متوجه میشدم. نمیدانم چقدر آرام این کار را کرده بودند که بیآنکه من متوجه آمدن کسی شوم در سلول باز شد و چند نفر یکباره ریختند سرم و من را زیر رگبار فحش و مشت و لگد گرفتند. به من چشمبند زدند و کشانکشان بردند زیرزمین و دوباره به تخت بستند. نمیدانم چقدر زدند. چون چند بار از حال رفتم و به هوشم آوردند و دوباره شروع میکردند بی آنکه حرفی بزنند. یکی دو ساعت زدند. شنیدم که بهیار گفت بسه دارد میمیرد. بازم کردند و من را روی تخت نشاندند و به من آب دادند. سرحالتر شدم. دوباره حس مرگ بهم دست داد.
آقای محمدی گفت تو حالت خوب شد و رفتی این حرفها را زدی؟ امشب یا از اینجا زنده بیرون نمیروی یا مینشینی مینویسی. گفت رفتی اسراییل؟ گفتم بله رفتم. گفت چطور یهودی شدی؟ گفتم دوستدختری داشتم یهودی بود به خانهاش رفتوآمد داشتم با پدرش آشنا شدم، پدرش من را با موساد آشنا کرد و مهمانی میرفتیم. داستانسرایی میکردم تا بگذرد. گفتم همانجا من را یهودی کردند. من آن زمان نمیدانستم در یهودیت دین از مادر منتقل میشود. گفت داستان قشنگیه و دستور داد من را بالا ببرند. همه بدنم میلرزید، وضعم خراب بود، تیک داشتم. گفت میبریمت بالا ولی اگر چرتوپرت بگویی دوباره برمیگردی پایین. من را بردند بالا و در سوییت روی صندلی نشستم و درباره اسراییل رفتن و یهودی شدن من صحبت کردیم. تمام که شد من را داخل سلولم فرستادند.
و صبح روز بعد دوباره همان داستان تکرار شد یا روش تغییر کرد؟ فردای آن روز هم روش تغییر کرد و هم بازجو. دوباره من را آوردند بیرون و در سوییت رو به دیوار نشاندند. بازجویی آمد پشتسر من روی صندلی نشست و پاهایش را دراز کرد گذاشت کنار سرم من و با پاهایش میزد به گوشهایم. یک ربع در سکوت به این شکل گذشت. گفت: «ما که میدانیم تو افسر موساد هستی و مقام بالایی داری و آموزشهای مختلف مثل جاسوسی دیدی و برای همین تحمل کردی. تحقیق کردیم فهمیدیم مقامت هم خیلی بالاست. برای همین من را فرستادند برای بازجویی از تو. تو زندگی ما هستی، نمیتوانی در بروی، معامله نمیتوانی بکنی، زندانی ما هستی و اینجا هم همهچیز یکطرفه است، قانون بینالمللی حاکم نیست و به وکیل هم دسترسی نداری و خودت هم میدانی هرچه را من بگویم باید انجام بدهی. اگر با ما کنار آمدی که باهات کنار میآییم در غیر این صورت روشهای خودمان را داریم.»
این بازجو طوری برخورد میکرد که انگار با یک افسر رسمی موساد صحبت میکند. گفتم ۵ دقیقه به من فرصت میدهید؟ گفت اگر میخواهی چرتوپرت بگویی نه. گفتم دو دقیقه به من فرصت بدهید بعدش هرچه از من خواستید را من انجام میدهم. چند بار التماس کردم فقط یک دقیقه یکچیزی بگویم. گفت باشه ولی میدانم چرتوپرت میگویی. گفتم حاجآقا شما بازجوی من هستید ولی من بیگناهم.
تا گفتم بیگناهم با همان پایش کوبید توی سر من و بلند شد و این بار کوبید توی صورتم که گوشه چشمم شکست و باد کرد که هنوز اثرش هست. داد زد که دیگر نبینم همچین حرفی بزنی که بیگناهم! قرار شد با ما همکاری کنی. محمدی کمی بعد آمد و گفت چون تو بریدی و اعتراف کردی از بخش تعزیرات آمدی بیرون و این آقا هم بازجوی شماست. اگه همکاری کردی کارت جلو میرود وگرنه دوباره به بخش ما تحویلت میدهند و ما میدانیم با جنس مرجوعی چگونه رفتار کنیم. محمدی رفت و بازجویی من شروع شد. من واقعا شکستم. بعد از ۵ ماه بازداشت قبول کردم برای زنده ماندن باید به هر آنچه میخواهند اعتراف کنم.
و ازاینجا به بعد تو بر اساس همان سناریویی که آنها نوشته بودند شروع به اعتراف کردن کردی یا خودت بر اساس جرایمی که به تو نسبت میدادند سناریویی در ذهنت مینوشتی و روی کاغذ میآوردی؟بازجو گفت تمام اقداماتی که علیه جمهوری اسلامی انجام دادی را بنویس. من اصلا نمیدانستم چه باید بنویسم، برگه سفید بود. گفت نمیخواهم فشار بیاورم. گفتم نمیدانم چه بنویسم. گفت اینهمه ترور کردی، اینهمه سال توی ایران فعالیت میکردی، چطور نمیدانی؟ دو سه ساعت طول کشید، آرام صحبت میکرد. در این مرحله شکنجهای در کار نبود. گفت نور و خون بهت نرسیده است، تحتفشار بودی، بهت فرصت میدهم فکر کنی. یک نگهبان آنجا بود و او رفت. وقتی برگشت و دید برگه سفید است، عصبانی شد و فحش داد و دوباره زد توی صورتم. گفت عنوان عملیاتی که انجام دادی را بنویس. گفتم من به کلهام ضربه و میله خورده و یادم رفته است. سرم ضربه خورده بود و باد کرده بود، گفتم ببین ضربه خورده است، حافظهام آسیب دیده است. گفت عناوین را بنویس: انفجار در کارخانه هستهای اصفهان. بعدتر به این عنوان موارد دیگر هم اضافه شد: ترور دانشمندان هستهای، انفجار ملارد.
اما جرایم من به همین سه مورد همپروندهایهایم ختم نشد. آنها «یک افسر موساد» را گرفته بودند که باید تمام آنچه را در آن سیوچند سال پس از انقلاب رخ داده بود گردنش بیندازند. گاهی یادشان میرفت من افسر اسراییلی هم که باشم سن مشخصی دارم و سنم اجازه نمیدهد همه ترورها و انفجارهای پس از انقلاب مسئولیت داشته باشم. گفتند در انفجار حزب جمهوری اسلامی بچه بودی اما کیف حاوی بمب را تو به دستور پدرت در محل گذاشتی. گفتند «صیاد شیرازی» را تو ترور کردهای، برای ترور سید «علی خامنهای» برنامه داشتهای اما ناکام ماندهای. «ندا آقاسلطان» را تو کشتهای. ترور «عماد مغنیه» در سوریه، ترور پسر امامجمعه مریوان، انفجار در سکوی نفتی خلیجفارس، انفجار در مسجد شیراز، انفجار حرم امام رضا و خیلی موارد دیگر. همه را همانطور که خواسته بودند گردن گرفتم، برایش داستان نوشتم و امضا کردم. ۳۶ مورد بود.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar