tisdag 10 mars 2015

روایت شب طولانی اعدام از زبان نرگس محمدی

روایت شب طولانی اعدام از زبان نرگس محمدی

سحام نیوز: فرشته قاضی:  بارها از کردستان تا تهران و کرج آمدند؛ از زن و مرد و پیر و کودک و جوان و جلو زندان نشستند با امید شنیدن خبری غیر از مرگ. ناله کردند، دعا کردند، التماس کردند و گفتند بچه‌های ما را اعدام نکنید و اما درنهایت با خشم و بغض با دستانی خالی از جنازه‌های فرزندان اعدام شده شان به شهرهای خود بازگشتند. خانواده‌های ۶ زندانی سیاسی که آن‌ها را برای آخرین بار با دست و پاهایی زنجیر شده درون قفس دیده بودند این فاصله چند ساعته تا اعدام را چگونه طی کردند؟ جلوی زندان رجایی شهر برآن‌ها چه گذشت؟ این مصاحبه را بخوانید.
 
این مصاحبه روایت یک شب اعدام است، روایت شب اعدام حامد احمدی، کمال ملایی، جهانگیر و جمشید دهقانی، هادی حسینی و صدیق محمدی. شش زندانی سیاسی کرد که بامداد چهارشنبه اعدام و در بهشت سکینه درکرج به خاک سپرده شدند. روایت آن‌چه درمقابل زندان رجایی شهر بر خانواده‌های آن‌ها رفته است؛ تلاش برای نجات جان فرزندان‌شان درآخرین ساعات زندگی آن‌ها، رفتار ماموران زندان؛ از لباس شخصی‌هایی که آنان را به تمسخر گرفتند تا ماموران وزارت اطلاعات که به نرگس محمدی و محمد نوری زاد حمله کردند. برای این روایت رفته ام سراغ نرگس محمدی، نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر و فعال مدنی که همراه با خانواده‌ها درمقابل رجایی شهر حضور داشت تا از او سوال کنم به چه دلیل رفت جلو زندان، چه صحنه‌ها و اتفاقاتی را شاهد بود و بر او چه گذشت؟ او که از ماه‌ها پیش درگیر پرونده‌های این زندانیان سیاسی بود از اتهامات آن‌ها، پی‌گیری‌های وکلا و خانواده‌ها و تمام آن چیزی سخن می‌گوید که درمقابل زندان رجایی شهر قبل و بعد از اعدام شاهد بوده؛ از پرونده‌ای که تنها محتویات اش، برگه حکم اعدام بوده، هیچ اثری از بازجویی‌ها، دفاعیات، سند و مدرک اتهامی و روند دادرسی وجود نداشته و… او از سیاسی بودن این اعدام‌ها سخن می‌گوید و از سکوت مردم، سکوت روشنفکران…
شما به چه دلیلی جلو زندان رجایی شهر رفتید؟
من از ۵ ماه پیش درگیر این پرونده شدم. ۵ ماه پیش قرار بود حکم اعدام ۴ نفر یعنی جمشید، جهانگیر، کمال و حامد اجرا شود و خانواده‌ها از کردستان آمده بودند جلو زندان. چون بچه‌ها را برای اجرای حکم برده بودند قزل حصار و خانواده‌ها مقابل زندان بودند. من، دکتر ملکی، آقای نوری زاد، آقای رئیس دانا و آقای جباری رفتیم که حالی از آن‌ها بپرسیم و من یک تعداد شاخه گل سفید گرفتم، چون مدام فکر می‌کردم این‌ها که سنی هستند، کرد هستند، ازکردستان آمده‌اند، بچه‌های‌شان زیرحکم اعدام است، چه تصوری از ما دارند. رفتیم و برخورد خیلی خوب و صمیمانه‌ای با هم داشتیم. بعد از آن‌جا وارد این پرونده شدم. خودم هم هر اتفاقی که می‌افتاد، پرونده را به دقت دنبال می‌کردم. یکی از مسائلی که من خیلی نگران بودم این بود که وقتی وکلا می رفتند پرونده را برای اعمال ماده ۱۰ ببینند، از پرونده هیچ چیزی به این‌ها ندادند. فقط یک پوشه بود و داخل پوشه فقط یک ورق که آن هم ورق انشای رای آقای مقیسه بود. هرچه وکلا می‌گفتند ما باید کل پرونده را ببینیم، یعنی باید دستور بازداشت بچه‌ها را، محاکمات و جلسات محاکمه و لایحه دفاعیه شان را باید ببینیم فایده نداشت، هیچ‌وقت دراین پرونده‌ها هیچ چیزی جز یک ورق که انشای حکم آقای مقیسه بود وجود نداشت. من همیشه نگران بودم علی‌رغم این‌که درظاهر و به صورت شکلی وکیل می‌تواند اعمال ماده ۱۰ را بخواهد و دارد پی‌گیری می‌کند، یعنی می‌رود اجرای احکام و دادسرای مستقر در اوین را می‌بیند و از آن‌جا هرکجا می‌فرستند می‌رود و می‌بیند، همه چیز به شکل ظاهری اتفاق می افتد. درماهیت قضیه اتفاق خاصی با حضور وکیل دراین پرونده نیفتاد و این خیلی مرا نگران می‌کرد. با خانواده‌ها تماس داشتیم، آن‌ها امیدوار شده بودند که اعمال ماده ۱۰ پذیرفته شود، و این‌ها براساس قانون مجازات اسلامی جدید قانونا محارب نبودند. عملیات مسلحانه به قصد ارعاب نکرده بودند. الزام محارب بودن درقانون مجازات اسلامی جدید این است که حتما سلاح کشیده باشند و حتما به قصد ارعاب عمومی باشد. اگر یکی از این‌ها نباشد، یعنی حتی سلاح هم کشیده باشند ولی ارعاب عمومی نباشد محارب نیست. براین اساس مطمئن بودیم چون هیچ شواهدی هم ارائه نمی‌شود بچه‌ها محارب نبودند. ضمن این‌که دراین مدت نامه‌هایی به دست خط بچه‌ها از داخل زندان به دست من رسید که شرح شکنجه‌ها را به طورکامل نوشته بودند. ما بلافاصله این را ضمیمه پرونده کردیم و سعی کردیم به مقامات قضایی برسانیم که آن‌ها در واقع ببینند نه تنها هیچ سندی وجود ندارد بلکه اگر تنها دلیل‌شان اقرار بچه‌ها بوده که آنها می‌گفتند درشرایط بسیار سختی بودیم. دو سال در انفرادی بودند، یعنی اول انفرادی سنندج، بعد منتقل می‌شوند همدان و بعد ۲۰۹ و دو سال انفرادی بودند. از آن‌جا که انفرادی به معنای کامل شکنجه روحی و روانی روی فرد است خیلی طبیعی بود که این بچه‌ها زیراین شکنجه، که البته همراه با شکنجه جسمی بوده[شرح شکنجه‌های جسمی را نوشته بودند، برق به آن‌ها وصل شده بود، گرسنگی خیلی شدیدی به آن‌ها داده بودند، می‌گفتند روزها می‌گذشت و فقط یک تکه نان خشک به ما می‌دادند. یا آویزان‌شان کرده بودند، کتک زده بودند…]همه را مفصل نوشته بودند. چقدر آن روزها وقتی این‌ها را می‌خواندم حالم بد بود ولی خب خوشحال بودم که توانستیم این‌ها را از طریق خانواده و وکیل به دست مقامات قضایی برسانیم. ولی واقعیت این است که وقتی پرونده این‌طور پیش می‌رفت اتفاقی در ماهیت پرونده نمی افتاد. فقط یک ورق داخل پوشه جابجا می‌شد، ما حتی به آن هم امیدوار بودیم، حداقل این‌که فکر می‌کردیم اعدام به این صورت اتفاق نخواهد افتاد.
 
تا این‌که خانواده حامد زنگ زدند که خانم محمدی بچه‌ها را از بند برده اند و مددکار هم زنگ زده که برای آخرین ملاقات ساعت ۴ بیایید. من واقعا اول شوکه شده بودم چون هیچ نشانی از این چیزها نبود. نه تنها نبود بلکه توی پی‌گیری وکیل از طریق سرپرست دادسرا حتی نشانه‌های مثبت می دیدیم که درواقع محارب نبودن بچه‌ها را پذیرفته بودند. من اول خیلی جا خوردم، بعد فکر کردم این اتفاقات برای ما عادی شده؛ متاسفانه دراین کشور جان و حیثیت و آبرو و سلامتی آدم‌ها می‌تواند بازیچه کشمکش‌های سیاسی در داخل کشور باشد. همان‌طور که ریحانه جباری درآستانه سفر محمدجواد لاریجانی به نشست اعدام شد و از نظر افکارعمومی این یک اقدام سیاسی تلقی شد تا اقدام قضایی، برای این‌که این بچه سال‌های سال زیر حکم اعدام بود. درباره این بچه‌ها هم من این حس را کردم که با توجه به این‌که نشست شورای حقوق بشر در سازمان ملل شروع شده و ایران می‌بایستی برود و براساس درخواست‌هایی که کشورها از ایران کرده بودند، توضیحاتی بدهد؛ آن کشورها به ویژه روی اعدام متمرکز شده و از ایران خواسته بودند اعدام را متوقف کند. هم‌چنین با توجه به این‌که بحث مذاکرات هسته ای به جای حساسی رسیده و با توجه به این‌که بحث داعش درمنطقه است و بحث شیعه و سنی، من فکر کردم مساله سنی‌ها و کردها، متاسفانه، مورد مناسبی برای این کشمکش سیاسی درعرصه داخلی و درعرصه بین الملل است و از این مساله واقعا ترسیدم. سعی کردم به کسانی که دسترسی دارم تماس بگیرم شاید بتوانند جلوی این حکم را بگیرند. خیلی تلاش کردم برای دیدار حضوری. بعد فکر کردم دلم طاقت نمی آورد و باید بروم پیش خانواده‌ها باشم. واقعیت این است که واقعا می‌دانستم خیلی سخت است ولی دوست داشتم بروم و این رنج را هم با مادران تجربه کنم. برای این‌که دامن‌مان را از این دردها کشیدن و بیگانه شدن با دردمندان جامعه خیلی مرا اذیت می‌کند، ما را از این رنج‌ها دور می‌کند و شاید خیلی درک نکنیم و برای پی‌گیری این مسائل، وقتی درک نمی‌کنیم، شاید اشتیاقی هم نداشته باشیم. بنابراین برای همراهی با خانواده‌ها ساعت ۵ و نیم ۶ بود رفتم سراغ آقای نوری زاد و با هم رفتیم.
وقتی مقابل زندان رسیدید چه دیدید؟ چه اتفاقاتی افتاد؟
خیلی صحنه تکان دهنده ای بود. من البته مدام تماس تلفنی داشتم با همسرحامد، با خانواده‌ها تند و تند تماس می‌گرفتم، ملاقات انجام نشده بود و خانواده‌ها خیلی ناراحت بودند. خانواده کمال دیر رسیده بودند. می‌گفتند برویم قزل حصار، گفتم نه نروید بچه‌ها هنوز رجایی شهر هستند. گفتند تازه آمده ایم. ما هم رسیدیم آن‌جا تازه از ملاقات آمده بودند و خیلی خیلی پریشان بودند برای این‌که احساس می‌کردند این ملاقات، ملاقات متفاوتی است. توضیح دادند که پاهای بچه‌ها را با زنجیر به میله‌ها بسته بودند، دست‌های‌شان را با دستبند. می‌گفتند داخل یک چیزی مثل قفس بودند. می‌گفتند: بچه‌ها که دست‌وپای شان بسته بود چرا این‌ها را توی قفس گذاشته بودند؟ یا مثلا خیلی دوست داشتند دست فرزندان‌شان را بگیرند وآن‌ها به آغوش بکشند. واقعا در وضعیت خیلی بدی بودند؛ هم بچه‌ها را در وضعیت بدی دیده بودند هم نتوانسته بودند خداحافظی کنند. مادرها مدام می گفتند ما دوست داشتیم بچه‌های‌مان را بغل کنیم اما نگذاشتند. یک خواهری می‌گفت من خیلی دوست داشتم برادرم را برای آخرین بار بغل کنم و از لای نرده‌ها دستم را داخل بردم ولی فقط نوک انگشتانم به بازوی برادرم خورد. ولی دوست داشتم ببوسمش. مادرم خیلی دوست داشت ببوسد و خداحافظی کند. همه این‌ها را می‌گفتند و گریه می‌کردند. خب خیلی سخت بود، یک بچه ۶ ساله همراه‌شان بود که مهنا دخترحامد بود. بغل می‌گرفتیم که کمی گرم‌اش شود. توی ماشین می‌بردند، بچه‌ها طاقت نمی‌آوردند می‌آمدند بیرون. تقریبا تا ساعت ۴ ما دعا می‌کردیم و خانواده‌ها گریه می کردند، به‌خصوص مادران و خواهرها خیلی گریه و زاری می‌کردند. مادر جمشید و جهانگیر حتی یک دقیقه دست از دعا برنداشت. سراسیمه می‌دوید وسط بیابان و دست‌اش را بلند می‌کرد به سوی آسمان و خدا را قسم می‌داد. ده پانزده بار پشت سرهم و می‌گفت جمشید و جهانگیرم را از تو می‌خواهم. دو پسر داشت که هر دو را گرفته بودند که هر دو هم اعدام شدند. خواهرها می‌دویدند مادرها را می‌گرفتند می آوردند ولی مادر خیلی بی قرار بود، پدرخیلی مظلومی داشت، ایستاده بود گریه می‌کرد. خیلی خیلی صحنه تکان دهنده ای بود و تحمل اش برای من خیلی سخت. نزدیکی ساعت ۵ بود که هوا روشن شده بود، کمی آتش هم روشن کرده بودیم. دیدیم یک ماشینی آمد بیرون و۴ نفر توی آن بودند. خانواده‌ها خیلی نگران شدند، گفتند این۴ نفر‌‌همان ۴ نفری هستند که توی ملاقات بودند و به احتمال زیاد حکم را اجرا کرده اند و دارند می‌روند. ما هی دلداری‌شان می‌دادیم می‌گفتیم نه این‌طور فکر نکنید. از سرشب هم نیروهای لباس شخصی زیاد بود هم پلیس. ماشین‌های پلیس کاملا آماده باش بودند، دور ما گشت می‌دادند و مرتب می آمدند. حتی ۳ بار خیلی درگیری شدیدی شد مثلا می آمدند می‌گفتند ماشین‌های‌تان را بردارید ببرید توقیف می‌کنیم. مدارک‌شان را می‌گرفتند عصبی‌شان می‌کردند. یا می‌گفتند این‌جا حق ندارید بایستید. خانواده‌ها آتش درست می‌کردند ماموران خاموش می‌کردند…
رفتار مامورها قبل از اعدام با خانواده‌ها و خود شما چطور بود؟
ما اول جلوی در اصلی زندان رجایی شهر بودیم؛ همان دری که رفته بودند ملاقات و آمده بودند. صدای زندانی‌ها از داخل می آمد معلوم بود دارند اعتراض می‌کنند. صدای اعتراض می آمد. هم نیروهای لباس شخصی آمدند و هم پلیس زیاد بود. هم توی ماشین وهم پیاده بودند. چند بار با خانواده‌ها درگیر شدند که شما حق ندارید جلوی دربایستید. خانواده‌ها می‌گفتند که بچه‌های ما ۴ – ۵ ساعت بیشتر زنده نیستند و ما می‌خواهیم جایی باشیم که بیشتر به آن‌ها نزدیک باشیم. اما ماموران با تهدید و ارعاب که خودتان را می‌گیریم، خانواده‌ها را از جلوی در زندان آوردند به جایی که خاکی بود. بعد گفتند ماشین‌های‌تان را توقیف می‌کنیم مدارک را گرفتند. پدرها می‌گفتند اصلا ما را هم ببرید تو و با پسرهای‌مان بکشید. واقعا دردناک بود. خیلی برخوردشان بد بود. چند بار درگیری اتفاق افتاد، می‌رفتند و می آمدند و با خانواده‌ها درگیر می‌شدند. صبح که آمبولانس آمد بیرون و خانواده‌ها خیلی شدید به هم ریخته بودند لباس شخصی‌ها این‌کار را می‌کردند. لباس شخصی‌ها با تفاخر و خنده آمدند. حتی من به یکی‌شان گفتم کشتید جوان‌ها را؟ گفت بله کشتیم و نفر بعدی هم تو هستی. بعد شروع کرد به تهدید کردن و… با برخورد خیلی بدی آمدند و گفتند باید این‌جا را ترک کنید و…
و بعد از اعدام که آمبولانس‌ها از در زندان خارج شدند؟
وقتی در زندان باز شد و آمبولانس بیرون آمد صحنه خیلی خیلی تکان دهنده ای بود. یعنی طوری‌که واقعا آن لحظه نمی‌دانستم باید چکاربکنم. مادران و خواهران سراسیمه جیغ زدند دویدند جلوی آمبولانس. آمبولانس آرام آرام آمد بیرون، گارد ویژه بلافاصله پشت سرش آمد بیرون، سپرها و باتوم دست‌شان بود. ردیف کامل ایستادند جلوی مادران ولی آن‌ها خودشان را رساندند جلوی آمبولانس و دست‌های‌شان را حلقه کردند که نگذارند آمبولانس برود. جیغ می‌زدند می‌گفتند جسد بچه‌های‌مان را از روی جسد ما رد کنید ببرید بیرون. خواهران آمدند بعد برادران… برای من صحنه سختی بود وقتی می‌دیدم برادران سنی کرد ما که به غیرت، به غرور درکشورایران زبانزد هستند چطوراشک می‌ریختند به پهنای صورت‌شان. این مردهای جوان واقعاغرورشان را شکستند و زیرپا گذاشتند ناله می‌کردند جلوی آمبولانس و گریه می‌کردند. خیلی خیلی صحنه وحشتناکی بود حتی گفتن اش خیلی سخت است چه برسد به این‌که آدم ببیند. ولی خیلی برای من جای تعجب بود که لباس شخصی‌ها واقعا با خنده آمدند بیرون و با یک هجومی به سمت ما آمدند. حتی با تمسخر به خانواده‌ها می گفتند عقب بروید. نباید این‌جا بایستید، کنار بروید. حتی تهدید می‌کردند. چون درآمبولانس هم باز نمی‌شد مادرها می‌گفتند کشتید؟ بچه‌ها این تو هستند؟ و هیچ جوابی نمی‌دادند.
 
به هرحال ماشین سرعت گرفت خانواده‌ها مجبور شدند کنار بکشند. بعد از آن دیگر خانواده‌ها خودشان را می‌کوبیدند زمین، هیچ جور نمی‌شد این‌ها را آرام کرد. هیچ جور نمی‌شد. خواهران توی این بیابان می‌دویدند خودشان را می‌زدند و گریه می‌کردند و مردها از دیدن این صحنه‌ای که واقعا قلب آدم را به درد می آورد گریه می‌کردند. فکر می‌کنم شاید نیم ساعت همین‌طور گذشت، پلیس هی می آمد این‌ها را متفرق کند.
 
یک حسی که دارم و دیشب خیلی فکر کردم این است که این‌ها واقعا سراسر دعا و التماس بودند و این‌قدر نرم نرمک دعا می‌کردند، گریه می‌کردند، تقاضا می‌کردند. وقتی یک ماموری می آمد می‌دویدند سراغ او، سوال می‌کردند ولی صبح بعد از این‌که آمبولانس بیرون آمد و مطمئن شدند که عزیزان‌شان را کشتند صداهای‌شان پر از خشم شده بود. این خشم را توی دست‌هایی که گره کرده بودند، توی چشم‌های‌شان می‌دیدم. یک لحظه صدای الله اکبر همه جا را برداشت. الله اکبر گفتند و بعد ناله‌هایی بود که مادرها کردند، نفرین‌هایی بود که مادرها کردند، مشت‌هایی که روی زمین می‌کوبیدند و از خدا انتقام می‌خواستند… واقعا برای من خیلی دردناک بود این صحنه، وقتی آن صحنه داعش را می‌بینیم که چطور به راحتی سر آدم‌ها را می‌برد ما که درایران هستیم احساس می‌کنیم آن‌ها توحش دارند، آن‌ها هیچ بویی از انسانیت نبرده اند، چرا این‌قدر بی رحمانه شیعه‌ها را می‌کشند و… من تصویر معکوس آن‌را آن روز، به والله با تمام وجودم، دیدم. این حس بدی که آدم نسبت به داعش پیدا می‌کند، وقتی می‌بیند سر بی‌گناهان را این‌طور می‌برند و می‌کشند، این حس را ملموس دیدم. واقعا اصرار دارم بگویم من ناتوان بودن خانواده‌ها برای نجات جان بچه‌های‌شان، ناتوان بودن خانواده‌ها حتی برای گفتن حرف‌های‌شان را دیدم و این‌که ناتوانی‌شان به خشم و بغض تبدیل شده بود. وقتی مادرها برگشتند توی ماشین‌ها بنشینند آدم احساس می‌کرد درمقابل زوری که واقعا دارد زور می‌گوید و این احساس ناتوانی مظلوم چقدر دردناک است… این‌ها چقدر در مقابل زوری که ظالمانه بهشان تحمیل شده بود چه حس بدی داشتند.
 
بنابراین بعد ازاین‌که ما متفرق شدیم خداحافظی سختی کردیم برای این‌که خود من فکر نمی‌کردم بچه‌ها را اعدام بکنند. اصلا تصور نمی‌کردم که این‌طور ازهم خداحافظی کنیم. مادرها را بغل کردم. بیشتر از هر چیزی برای مادرها دلم می‌سوخت. برای این‌که مادری که بچه‌اش را از کوچکی با یک پستونک توی دهانش با امید یک قطره شیر در دهنش چکاندن بزرگ می‌کند بعد این بچه راه می رود و مادر چگونه با راه رفتن او عشق می‌کند و این بچه بزرگ می‌شود و… این مادرها بچه‌های‌شان را بزرگ کردند جوان‌هایی که واقعا بی‌گناه پای چوبه دار رفتند برای این‌که این پرونده‌ها، شرح شکنجه‌های‌شان حتی اقرارهای‌شان را من دقیق خوانده بودم، درجریان بودم. حرف مادرها و خانواده‌ها را دقیق شنیده بودم. برای مادرها خیلی سخت بود و همه می‌گفتند بچه‌های ما بی‌گناه بودند. این‌ها گفتند امام جمعه را کشته باشند ولی بچه‌های ما موقعی که امام جمعه کشته شد در زندان بودند. به این‌ها آدرس درست نمی‌گفتند. یکی می‌گفت بروید توی شهرتان، جسد بچه‌ها را می آوریم آن‌جا. یکی می‌گفت بروید بهشت سکینه. خانواده‌ها گفتند می رویم بهشت سکینه اگر ندادند ببینیم چه می‌کنیم.
شما و آقای نوری زاد هم از سوی ماموران مورد حمله قرار گرفتید.
 
ما خداحافظی کردیم. من و آقای نوری زاد و خانم فریده مرادخانی. یکهو دیدیم محاصره شدیم.۴ ماشین آمدند، دو تا جلو و دو تا عقب. اولین کاری که کردند این بود که موبایل‌های ما را گرفتند. کیف‌ها ومدارک‌مان را گرفتند. آقای نوری زاد را کشاندند پایین. من برگشتم دیدم دارند آقای نوری زاد را در بد‌ترین وضع ممکن می‌زنند. او را کوبیده بودند زمین و داشتند می‌کردند توی صندوق عقب ماشین. شما فکر کن یک مرد شصت و خورده‌ای ساله را ۳ جوان بلند می‌کردند بکنند صندوق عقب ماشین. به محض این‌که من آمدم در را بازکنم و بگویم چرا این‌کار را می‌کنید در را می‌بستند. زیاد بودند ۴ ماشین بودند و ما ۳ نفر بودیم. مرا دوباره می‌کردند توی ماشین. من واقعا خیلی شرم دارم کلماتی که به من گفتند را توی مصاحبه بگویم ولی زشت‌ترین و رکیک‌ترین فحش‌های ناموسی و جنسی؛ یعنی دقیقا چیزهای جنسی که من توی عمرم بعضی از آن‌ها را نشنیده بودم، اول با تعجب این آقا را نگاه می‌کردم که چرا این‌ها را به من می‌گوید؟ این‌که مرا می‌شناخت، این‌که می‌داند من شوهر دارم. این‌که می‌داند من ۲ بچه دارم، می‌داند من زن متعهدی هستم ولی کثیف‌ترین فحش‌های جنسی را به من داد، این‌قدری که وقتی آقای نوری زاد قسمتی از این فحش‌ها را شنید تمام راه می‌گفت من خیلی شرم دارم این فحش‌هایی را که به تو می‌دادند شنیدم. بد‌ترین و کثیف‌ترین حرف‌هایی که یک انسان کثیف ممکن است به یک زن بگوید به من زدند. بعد هم که دیگر وسایل ما را بردند، کیف‌‌های‌مان را خالی کردند حتی جیب آقای نوری زاد را هم خالی کردند، اصلا نگفتند ما چکار باید بکنیم و چه جوری باید بگیریم فقط گفتند ما وزارت اطلاعات هستیم شما با ۱۱۳تماس بگیرید. وزارت اطلاعات کرج را پیدا می‌کنید و می آیید مدارک‌تان را می‌گیرید.
عکسی از شما با کودکی منتشر شده که اعلام شد مهنا، دختر حامد احمدی است.
مهنا را من دفعه قبل که جلوی قزل حصار تحصن کرده بودند دیدم، اولین چیزی که توجه من را جلب کرد او بود، چون من خودم بچه کوچک دارم و چقدر مراقب هستم که مسائل آزاردهنده را نبینند یا توی بحث‌ها و گفت‌وگوهایی که درخانه می‌کنم با تلفن یا رفت و آمد و دیدارهایی که در خانه دارم متوجه نشوند. چشم ام به این بچه‌ها افتاد، بچه‌های خواهر حامد که خیلی کوچک بودند، شیرخشکی بودند آن موقع، توی گرما بود. بعد مهنا را دیدم که گفتند این دختر حامد است. آن‌قدر برای من تکان دهنده بود که یک مقاله‌ای در روزانلاین نوشتم که غیرت این بچه‌ها را ببینید که آمده اند با آن قدهای کوچک‌شان مثل سرو ایستاده اند که عزیزان ما را اعدام نکنید و چقدرغیرت این‌ها به غیرت من بی‌غیرت می‌چربد. و چقدر با تمسخر درآینده نسبت به ما قضاوت خواهند کرد. آن‌جا من مهنا را بغل کردم.
 
حس من این بود که مهنا واقعا عاری از حس شده بود، اشک مادرها را می‌دید که این مادرها گریه می‌کردند ناله می‌کردند سرشان را روی زمین می‌گذاشتند و سجده‌های طولانی می‌کردند و این دختر با بهت و تعجب نگاه می‌کرد و… هیچ عکس‌العمل کودکانه ای دراین بچه نمی‌دیدم احساس می‌کردم شوک است و با دنیای کودکانه اش کاملا فاصله دارد. هرچقدر بغل او را کردم هر چقدر با او حرف زدم و دست‌هایش را بوسیدم هیچ واکنشی نشان نمی‌داد.
 
ازهمان موقع مهنا توی ذهنم بود. آن شب‌ هم به محض این‌که رسیدیم دیدم از ماشین پیاده شد آمد احساس کردم شاید شناخته، بغل اش کردم خیلی آرام ایستاده بود توی بغلم. گفت خیلی سردم است. واقعا می‌لرزید اما چون ناله‌های مادر و مادر بزرگ و عمه‌هایش را می‌دید توی ماشین دوام نمی آورد. می آمد بیرون، سردش بود ما بغل اش می‌کردیم.
 
من آزرده بودم که او همه حرف‌ها و این ناله‌ها را می‌شنود. این لذتی بود که از دوران کودکی اش می‌برد؟ این بچه قربانی چی است دراین کشور؟ و این مادران سنی کرد که این‌همه ما اعدامی می‌دهیم. شما ببینید سال ۹۱ بچه‌های کرد را اعدام کردند، سال ۸۹ شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، حیدری… من این‌ها را یادم است به طوراتفاقی آن موقع دادگاه انقلاب بودم خودم دادگاه داشتم یک‌باره دیدم خانواده‌های این‌ها از کردستان آمدند با لباس کردی آمده بودند. دقیقا این جمله یادم است که خانواده‌ها می گفتند اشکالی ندارد باشد کشتند اشکالی ندارد ولی جسد خواهر ما را بدهند، جسد برادر ما را بدهند ببریم توی شهر خودمان خاک کنیم. یعنی هر دفعه یک‌جوری ما این خانواده‌ها را دیده ایم. این دفعه هم آدم تصورش این است که این مادران سنی کرد بچه می زایند، بزرگ می‌کنند جوان بزرگ می‌کنند و یک دفعه بیایند ثانیه به ثانیه ساعت‌ها را بشمرند که کی بچه‌های شان را اعدام می‌کنند؟ این خیلی ظالمانه است.
و بعد جنازه ها را هم ندادند.
این خانواده‌ها خیلی دوست داشتند جنازه بچه‌های‌شان را ببرند شهر خودشان. هر مادری، هر پدر و برادری دوست دارد برود سر قبرعزیزش. اما این‌ها از این هم محروم شدند. بدون اجازه این‌ها امبولانس راه افتاد رفت بهشت سکینه. آن‌هم وقتی به این‌ها می‌گفتند بروید توی شهرتان بنشینید که جسدها بیاید. چرا این‌ها حق نداشتند جنازه‌های‌شان را ببرند شهر خودشان؟ به هر اتهامی، هر جرمی که داشتند. چرا مادرها نباید قبر بچه‌های‌شان را در شهرخودشان داشته باشند که شب پنج شنبه ای، شب جمعه ای بروند سر قبر بچه‌شان و دل خودشان را خالی کنند. این مادرها ۶ سال هم درهراس اعدام بچه‌های‌شان عمرشان را گذراندند.

دختر حامد احمدی ۴ ماهه توی شکم مادرش بود یعنی زن حامد احمدی نوعروس بود که او را گرفتند. بدون پدر متولد شد بدون پدر۶ ساله شد و حتی قبر پدرش توی شهرخودش هم نرفت که بزرگ که شد برود سر قبر او و بگوید من هم پدری داشتم. چرا بهشت سکینه؟ کردستان چه ربطی به بهشت سکینه دارد؟ دفعات قبل هم همین‌کار را کردند، سال ۹۱ هم ۶ نفر کرد سنی را که اعدام کردند بردند بهشت سکینه، همان‌جا شستند و دفن کردند و گفتند این هم قبر بچه‌‌های‌تان. امسال هم همین‌کار را کردند. این خانواده‌ها ناخواسته رفتند بهشت سکینه… دوست داشتند بچه‌‌های‌شان را ببرند شهرخودشان، تشییع جنازه کنند که جزو مناسبات و رسومی است که هر ایرانی می‌خواهد انجام دهد، ترک باشد کرد باشد لر یا عرب یا… این حق‌شان است. وقتی حق تشییع جنازه ندارند، وقتی حق بردن بچه‌‌های‌شان به شهر خود را ندارند وقتی حق داشتن قبر بچه‌‌های‌شان را ندارند… چرا نگذاشتند دختر ۶ ساله حامد احمدی، اگر دلش برای پدرش گرفت برود سر قبر بابایش و برای او گریه کند. آیا این‌ها ظالمانه نیست؟ آیا هیچ کدام از این‌ها متوجه هیچ ایرانی در ایران نیست؟ من سوالم این است واقعا. هیچ کسی نباید کوچک‌ترین سوالی، اعتراضی بکند؟ این‌ها هم‌وطنان ما هستند. سنی‌های کرد هم‌وطنان ما هستند. پاره‌های تن ما هستند. چطور به هفته وحدت که می‌رسد مقاله‌های آن‌چنانی می‌نویسند در روزنامه‌ها ولی به این‌جا که می‌رسد هیچ قدمی برنداشتند. خانواده‌ها ۲ بار، ۳ بار آمدند جلوی زندان تحصن کردند، چرا هیچ‌کس برای هم‌دردی با این‌ها نرفت؟ چرا هیچ‌کس نرفت دستی از سر مهر و محبت سر این بچه‌ها بکشد؟ طرفداران علی که می‌گویند علی دریای رحمت بود و برای یک زن یهودی این‌گونه بود چرا این‌ها را فقط برای منبر‌ها و سخنرانی‌ها و پشت تریبون‌ها و توی مقاله‌ها می‌نویسند چرا درعرصه عمل یکی‌شان عمل نکرد؟ چرا کسانی که مدعی هستند پیروعلی هستند ـ من فقط حکومت را نمی‌گویم منظورم تک تک روشنفکران هستند، تک تک آدم‌هایی که می‌گویند ما طرفدارعلی هستیم ـ چرا این برادران شیعه به برادران سنی خودشان سر نزدند که ببینند دردشان چی است که ۱۰ روز آمدند جلوی در قزل حصار با بچه ۲ ساله، ۳ ساله، با بچه ۶ ساله با زن جوان، زن پیر، دردشان چی بود؟ اگر حکومت نکرد که ما می‌دانیم نمی‌کند مردم چی؟ چرا سکوت کردند؟ چرا یکی‌شان نرفت بگوید اصلا حرف‌ات چی است؟ این مادر‌ها و پدر‌ها چی می‌گویند این‌جا؟ این بچه‌ها چه کرده‌اند؟ ۶ سال بار‌ها این‌ها را پای چوبه دار بردند و برگرداندند چرا هیچ‌کس احساس وظیفه مسلمانی، انسان بودن و شیعه بودن نمی‌کند؟ من خیلی متاسفم. من واقعا از خواهران وبرادران سنی کرد شرمنده بودم. توی این سرما از سنندج راه افتاده بودند و با گریه و ناله آمده بودند حتی یک شیشه آب کنارشان نبود. حتی یک بطری آب توی وسایل این‌ها نبود. بچه همراه این‌ها بود، ناهار نخورده بودند، شام نخورده بودند.
 
سکوتی که هم روشنفکران جامعه ما درقبال این جنایات می‌کنند و هم سکوت کسانی که ادعای فرهنگ وسیاستمداری و فرهیختگی‌شان می‌شود برای من قابل قبول نیست، هرچند خود من توانی نداشتم و نتوانستم کار خاصی انجام بدهم و خیلی شرمنده‌ام پیش این خانواده‌ها. با تمام وجودم می‌گویم ما درمقابل این‌ها خیلی شرمنده‌ایم ولی من از این سکوت دردناک جامعه در مقابل کشته شدن جوان‌ها خیلی تاسف خوردم که چطور ما می‌گوییم با سنی‌ها برادریم، خواهریم، هفته وحدت می‌گیرند، این همه شعار و این همه ریخت و پاش می‌کنند، این همه شو و نمایش می‌گذارند، اما وقتی چنین مساله‌ای برای هم‌وطنان سنی کردمان پیش می‌آید حتی یک نفر نمی‌آید دستی سر این بچه بکشد، گناه این بچه چی است؟ گناه بازمانده‌ها و مادر‌ها چی است؟ حتی اگر بچه‌‌های‌شان محاکمه و مجرم شناخته شده باشند ـ که البته پرونده این‌ها عاری از این اتهامات و این جرایم بود ـ ولی حتی اگر هم باشند خانواده‌ها چه گناهی دارند؟ خانواده‌ها توی آن گرمای چله تابستان آمدند ۱۰ روز مقابل قزل حصار نشستند، من می‌خواهم بدانم کدام روشنفکر مسلمانی، کدام روشنفکری، کدام دغدغه دار فرهنگ و اجتماع و سیاست و این جامعه گفتند که این‌ها هم‌وطنان ما هستند. ازکردستان آمده بودند هیچی نداشتند. ما می‌رفتیم آن‌جا می‌دیدیم یک کلمن آب سرد ندارند، آب جوش ندارند یک چایی بخورند. کی احساس مسئولیت می‌کرد که یک سری به این خانواده‌ها بزند؟ این سکوت به چه معنا است؟ واقعا بغضی درگلوی این هم‌وطنان کرد ماست، هم از ظلمی که به آن‌ها شد و بچه‌‌های‌شان را بی‌گناه کشتند و هم این‌که بچه‌های این‌ها قربانی کشمکش قدرت درایران شدند، برای این‌که گروهی به گروه دیگر نشان بدهد که من هنوز قدرت دارم و درعرصه بین‌المللی نشان دهند که جناح مقابل آن‌طور که فکر می‌کنید نیست و ما هم قدرت داریم. در‌‌همان زمان در‌‌همان نشستی که شما اعدام را محکوم می‌کنید و دولت ایران باید به شما پاسخ دهد ببینید که ما چه اعدام‌هایی می‌کنیم.
 
این‌ها همه بازی‌های سیاسی است، عاری از وجدان است، عاری از اخلاق و انسانیت و قانون است. درحالی‌که همه این را می‌دانند اما دیشب من واقعا سوالم این است که این خبر همه جا پخش شد و یک ایرانی وجدانا یک لحظه فکر کند که حتی یک دقیقه با درد این مادران همراه باشد، یک دقیقه به این مادران فکر کند یا تصمیم بگیرد که لااقل دراین سرما یک نفر یک پتویی برای این‌ها بیاورد یک نفر آب جوشی بیاورد این خبر که همه جا پخش شد که. به هرحال برای خود من دیشب هم همراهی با این خانواده‌ها و دیدن این صحنه‌ها خیلی آزاردهنده بود هم این همه بی‌اعتنایی. وقتی صحبت از اخلاق می‌شود، صحبت از شرف و انسانیت می‌شود همه دوست دارند که در واقع آن مسلمان بودن خودشان را، انسان بودن، ایرانی بودن و با فرهنگ بودن خودشان را و روشنفکر بودن خودشان را، اخلاق‌مداری و آزادی‌خواهی‌شان را به رخ همدیگر بکشند. اما این‌ها فقط توی مقالات نباید باشد. به اندازه سر سوزن باید توی رفتار و کردار ما هم بیاید. این هم متوجه دولتمردان است هم کسانی که در دولت نیستند و ادعای این را دارند که متفاوت هستند. متفاوت می‌اندیشند و متفاوت می‌خواهند عمل کنند و به دنبال تغییری درجامعه ایران هستند. و با آن‌چه که درگذشته انجام شده و مردم به آن نه بزرگ گفته‌اند و می‌خواهند از آن فاصله بگیرند هم برای این‌ها باید تلنگر بزرگی باشد، برای جامعه باید تلنگری باشد. الان۸۰ نفر سنی داریم که در رجایی شهرهستند و الان این ۸۰ نفر تن‌شان می‌لرزد. برای این‌که هر دفعه این‌ها را گروه گروه می‌برند و اعدام می‌کنند و جامعه نمی‌تواند نسبت به اعدام هرانسانی با هر عقیده و فکر و گرایشی بی‌تفاوت باشد چه برسد به این‌که ما یک گروه بزرگ سنی‌های کرد را داریم که در معرض اعدام هستند.
همان‌طور که در رابطه با غلامرضا خسروی ما اعلام کردیم که غیرقانونی بود براساس ماده ۲۷۹ قانون مجازات اسلامی جدید، جرم محاربه متفاوت‌تر از قانون مجازات سابق تعریف شده. درقانون سابق اطلاق محاربه به خیلی‌ها ممکن بود و می‌توانستند این را به خیلی‌ها بچسبانند و حکم اعدام بدهند ولی وقتی قانون تغییر کرده که محاربه شرایط خاصی دارد. بنابراین آقای غلامرضا خسروی نباید اعدام می‌شد ایشان عملیات مسلحانه نکرده و سلاح نکشیده بود و ایجاد رعب و وحشت نکرده بود. این بچه‌ها هم همین طور بودند. اعدام این‌ها غیرقانونی بود.
ماده ۱۰ که اشاره کردید چیست؟
بند ب ماده ۱۰ قانون لاحق می‌گوید درصورت خفیف شدن مجازات، قاضی اجرای حکم موظف است پرونده و حکم را متوقف کند و پرونده‌ها را برای این‌که دوباره بررسی شود بفرستد به دادگاه برای اصلاح مجازات. براساس این روال هم اعدام غلامرضا خسروی غیرقانونی بود هم اعدام این بچه‌ها. این بچه‌ها نوشته بودند که ۲ سال زیرشکنجه بودیم درسلول انفرادی بودیم. بعد چشم بند زدند و اوراقی آوردند که ما با چشم بند اوراق را امضا کردیم. حتی نمی‌دانستند به چی اقرار کرده‌اند. متن را نخوانده بودند. وقتی می‌روند پیش آقای مقیسه، حتی حق دفاع نداشتند. وکیل انتخاب کرده بودند اقای مقیسه اجازه نداد روی پرونده‌شان بیاید. حق دفاع از خود نداشتند، حق وکیل نداشتند، توی ۱۰ دقیقه، ۱۰ حکم اعدام صادر شده بود. چطور این حکم را آقای مقیسه دوباره تایید کرد و چطور اجرا شد؟ روزی که ما شنیدیم بچه‌ها را می‌برند برای اعدام، وکیلشان رفت دادسرای مستقر در اوین شعبه اجرای احکام. آن‌جا گفته بودند که پرونده‌شان هنوز روی میز است، هنوز دراجرای احکام است و… چطور وقتی هنوز روی میز است، این بچه‌ها را برای اجرای حکم برده‌اند؟
 
وکیل به دفتر دادستان مراجعه کرده بود. آن‌جا گفته بودند ما در جریان اجرای حکم نیستیم. من وقتی این‌ها را شنیدم احساس کردم که قضیه به شکل قضایی پیش نمی‌رود. این قضیه از جای دیگری دارد آب می‌خورد و خیلی نا امید شدم. وقتی پرونده روی میز دراجرای احکام اوین است ولی بچه‌ها برای اعدام رفته‌اند، وقتی دفتر دادستان اعلام می‌کند که بی‌خبر است، بنابراین دست‌هایی در کار است، اراده‌ای وجود دارد که اعدام کنند و متاسفانه تحقق پیدا کرد.
ابتدا گفته شد که اتهامات این‌ها ترور نماینده سابق مجلس خبرگان بوده، بعد گفته شد که محاربه بوده… شما که در جریان پرونده بودید ممکن است توضیح دهید دقیقا اتهامات چه بود؟
 
واقعیت این است که وقتی این بچه‌ها را بازداشت می‌کنند اتهام خاصی متوجه این‌ها نمی‌کنند. درقضایای ۸۸ بود. بعد از وقایع سال ۸۸ بازداشت‌های گسترده‌ای، نه فقط درکردستان که درهمه جای کشور داشتیم و خیلی اتهامات روشنی علیه افراد گفته نمی‌شد. افراد بازداشت می‌شدند، می‌رفتند مدت‌های طولانی در سلول‌های انفرادی می‌ماندند. کردستان سخت‌تر بود. این بچه‌ها را که بازداشت کرده بودند ۲ سال سلول انفرادی بودند، خانواده‌ها اعلام کردند که بعد از ماه‌ها یک‌بار این بچه‌ها را به مدت ۲۰ دقیقه می‌بینند و همه می‌گفتند نشناختیم. مادر جمشید و جهانگیر می‌گفت من بچه‌هایم را نشناختم، بچه‌های من درشت و تنومند بودند ولی وقتی دیدم عین یک موش بودند، آب شده بودند اصلا. پدر و مادر حامد هم همین را می‌گفتند که بعد از ۷ ماه ماه بچه‌مان را دیدیم ولی نشناختیم. این‌ها گرسنگی‌های خیلی شدید دیده بودند، شکنجه‌های خیلی وحشتناک شده بودند، در سلول‌های انفرادی طولانی مدت در سنندج حبس بودند… بعد تمام این مدت که خانواده‌ها پی‌گیری می‌کردند‌‌ همان اتهام دست داشتن در ترور بود و خانواده‌ها اصرار می‌کردند این ترور۲ ماه بعد از بازداشت صورت گرفته. بعد این قضیه پیش می‌آید که می‌بینند قضیه عدم همزمانی بازداشت این‌ها و ترور آن فرد جور در نمی‌آید پس مساله محاربه را پیش می‌کشند. البته اگر براساس محاربه هم حکم اعدام دادند با توجه به ماده ۲۷۹ قانون مجازات اسلامی جدید، محاربه تعریف دقیق‌تری دارد و حتی ارتباط داشتن و وابستگی به گروهک تروریست هم محاربه نیست. محاربه حالا تعریف دقیق‌تری دارد. ماده ۲۷۹ می‌گوید محاربه عبارت است از کشیدن سلاح آن هم به قصد جان، مال یا ناموس مردم که با ارعاب آن‌ها همراه است و باعث ناامنی می‌شود. این ماده قانونی کاملا روشن است. کدام یک از این بچه‌ها این کار را کرده بودند؟ چرا هیچ سندی در پرونده نبود؟ هر چی وکیل اصرار کرد که شما چه سندی دارید؟ بازجویی این بچه‌ها چرا درپرونده نیست، جوابی نگرفتند، این خیلی بدیهی است که یک پرونده شامل دستور بازداشت است. روند دادرسی، بازجویی ها، لایحه دفاعی و… اما هیچ چیزی دراین پرونده‌ها نبود. وکیل بار‌ها مراجعه می‌کرد که برای اعمال ماده ۱۰ می‌خواهم لایحه دفاعیه بنویسم و مستندات می‌خواهم اما هیچ وقت بازجویی‌های آن‌ها را در پرونده نگذاشتند. این بچه‌ها هیچ وقت با وکیل نرفتند دادگاه از خودشان دفاع کنند. این‌ها همه نشان می‌داد که هیچ دادرسی عادلانه‌ای برای این بچه‌ها وجود نداشت. اگر اسناد و مدارک مستدلی وجود داشت چرا از وکیل پنهان کردند؟ چرا دادگاه علنی نگذاشتند که حتی خودشان، پدر و مادر و وکیل‌شان و افکارعمومی متوجه بشوند که این‌ها تروریست بودند؟ چون هیچ سندی وجود نداشت. این بچه‌ها نه تنها دادرسی عادلانه نداشتند بلکه در اعدام‌شان هم روند قانونی طی نشد. این بچه‌ها جوان این مملکت بودند، سرمایه این مملکت بودند. پدر بودند، برادر بودند، فرزند بودند.
و در پایان.
داشتیم می‌رفتیم رجایی شهر، باید از یکی از خیابان‌های تجاری و بازار خرید رد می‌شدیم مردم آمده بودند خرید عید؛ بچه و زن و مرد و جوان و پیر و.. به آقای نوری زاد گفتم نگاه کنید این‌ها درحال خرید عید هستند و چقدرغریبانه است واقعا فقط ۵۰۰ متر آن ور‌تر زندانی است که درآن هیچ‌کس نه به پوشیدن نه به خوردن اهمیت نمی‌دهد، آمده‌اند آخرین دیدار را بکنند، چقدر دردناک است که شب عید این‌ها را عزادار کردند. یا این‌که روز وفات حضرت فاطمه است و این‌ها ملاحظه هیچ چیزی را نکردند که چرا شب عید را عزادار کنیم، چرا کردستان را غرق ماتم کنیم.
+113
رأی دهید
-2
 
6
 
2
 
0
 
قابل توجه کاربران محترم:
توجه کنید که درج رای مثبت به مطالب، به معنی تایید مطلب و یا علاقه به محتوای خبر نیست و طبعا درج رای منفی نیز به معنی عدم علاقه به محتوای خبر نخواهد بود. سیستم شمارش آرا کمک میکند تا مطالب مهمتر، به انتخاب کاربران سایت، از دیگر مطالب مجزا شده و در بخش مطالب داغ ظاهر گردند. ممکن است یک خبر ناگوار از ارزش خبری بالایی برخوردار بوده و صحیح تر آن است که کاربران به این خبر رای مثبت داده تا در بخش خبرهای داغ سایت در معرض دید بینندگان بیشتری قرار گیرد. بنابراین درج رای مثبت و یا منفی به معنای مهم بودن خبر و یا بی اهمیت بودن آن است.
به جمع دنبال‌کنندگان ایرانیان انگلستان در فیس‌بوک بپیوندید:
به جمع دنبال‌کنندگان سایت خبری سرگرمی رایان در فیس‌بوک بپیوندید:
دیدگاه خوانندگان
۳۶
دایره مینا - کراکف، لهستان

یک شعر از شاعر -یعنی خودم - به سبک و سیاق گذشته فقط سه چهار بیت اش - : تو ای مصلوب زندانهای نمرود - تو ای رفته به سر تا صبح موعود - تو ای زندانی شب! ای قلندر ! - مرا با خود به جشن آیینه بر - چنان دشمن مرا کرده نگونسار - که در چشم خودم هم گشته ام خوار - در آن ظلمت سرای سرد و غمگین - تنم را کرده زیر چکمه خونین - در آن غوغای مردم کش تو بودی - تو با ایران و ایرانی سرودی - برو دور از دل تنهای من باش - برو فارغ از این غم های من باش - همه جا سایهُ وحشت نشسته - حریم پاک هر خانه شکسته - ولی با اینهمه غم های جانسوز - تمام یاس های سینه افروز- به یار

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar