شیر خدا روی ستون فقرات؛ روایتی تصویری از خالکوبی در تایوان
- 8 ساعت پیش
سنت خالکوبی در تایوان، در سنتهای بومیانش ریشه دارد. همسایگی و همفرهنگی با چین هم که آداب و رسوم خالکوبی در آن قدمت دارد، تایوان را به نمایشگاهی کم نظیر برای دیدن استادان خالکوب تبدیل کرده و نقشهایی که بر تن مشتریانشان زده اند. توماج طاهباز، خبرنگار و عکاس، که مدتی با خالکوبهای تایپه زندگی کرده، بخشی از زندگی آنها را روایت میکند.
____________________________________________________________________________
میگویم "ببین این خال رو میتونی بزنی". ورقهای را به دستش میدهم: "شیر خدا و رستم دستانم آرزوست". نگاه مختصری میاندازد و میپرسد: "حالا معنیش چی هست؟". میمانم معنیش را چه طور توضیح دهم. وارد مغازه میشود و با چند نفر دیگر مشغول حرف زدن. ایتی چن، سی و هفت، هشت سالی دارد. مثل بیشتر کسانی که در راسته خالکوبهای تایپه، در محله شیمن، کار میکنند، از ۱۴، ۱۵ سالگی، "سوزن" دستش گرفته است.
خالکوبها به کارشان میگویند: هنر. و به خالکوب میگویند: "هنرمند خالکوب". ترکیب دو کلمه، مثل "شهروند خبرنگار". منتها، خالکوبی به خیلی سال قبلتر از این دومی برمیگردد. خیلی پیش از آنکه زندگی شهری اصلا وجود خارجی داشته باشد.
در خود تایوان، هنوز اعضای بعضی قبایل قدیمی، مانند قبیله "تایان"، صورت و تنشان را خالکوبی میکنند. به اضافه آن، خالکوبی در آداب و رسوم چین هم هست، که قدمت دارد. مجموعهای از همه اینها، تایوان را به نقطه کمنظیری برای دیدن خالکوبها و خالکوبی تبدیل میکند. از اژدهای غران تا میکیموس با انگشتان وسطیاش.
آقای "ایکس"، عضو یکی از قبیلههای بومی تایوان، آشپزی است که در محله شیمن کار میکند. (نمیدانم چرا اسمش هست ایکس، ولی مطمئنا ربطی به مالکوم ایکس ندارد) عنکبوت بزرگی که بر تنش خالکوبی شده، معمولا نقش لباس را هم بازی میکند. واقعیت اینجاست که تا وقتی مجبور نباشد، لباس تنش نمیکند. چاقو، قمه، شکار، ناس و عرق برنج از علایق زندگی روزمره اوست.
"چینو"، صاحب مغازهای است که، "ایتی" در آن کار میکند. میگوید وقتی دبیرستان میرفت، خالکوبی را شروع کرد. پدرش که صاحب کارخانه کوچکی بود، مثل نیم دو جین تایوانی دیگر که میانه "پیشرفت" اقتصادی دهه هشتاد در شرق آسیا، تجارتهای کوچکشان را در رقابت با شرکتهای بزرگ از دست دادند، ورشکست شد و خانهنشین.
چینو خیلی زود مشغول کار شد. پایه بحث سیاسی، سخت هوادار عدالت اجتماعی، مخالف دولت چین در پکن، و برخلاف صورت و گردنی که شبیه تبهکاران خالکوبی شده، مانند عمده مردم این جزیره، ذاتا، آدمی آرام است. مغازهاش، محل کار گروه بزرگی از خالکوبهای محله شیمن است. کسانی مثل "موآجی" که از خالکوبهای معروف محل هستند.
محله "شیمن" در مرکز شهر قدیمی تایپه، راسته خالکوبهاست. مغازههای کوچک و بزرگ، خالکوبهای ریز و درشت. و علاقههای مختلف آنها؛ مثل جمع کردن اسباببازی.
نوازندههای دورهگرد این محله، بارمنهای کافههای کوچکش، جوانهایی که به کار دیوارنگاری مشغولند، کسانی که وقت و بیوقت به محله سر میزنند… خیلی کم پیش میآید، که کسی را اینجا بدون خالکوبی دید.
انگار نقطه مشترکی میان خالکوبهای شرق وجود دارد. چیزی که فهمیدنش آسان نیست. شبیه نزدیک شدن به حاشیه. یا بهتر است بگویم: نمایش حاشیه. چیزی بین تن دادن به زندگی روزمره همراه با نوستالژی عصیان دوران نوجوانی. چیزی بین یک گانگستر، یک هنرمند و یک کارمند سازمان ثبت احوال.
تن خالکوبیشده، در جوامع شهری، سالها نوعی نشانه بود: "کار بدنی"، "قدرت" یا مثلا "داغ ننگ". در چین پهلوانهای شمشیرکش اثر ادبی "لبه آب" خالکوبی داشتند. در ژاپن، به خصوص در دوره "ادو" (قرن ۱۷ تا ۱۹)، تنفروشها یا تبهکاران از زندان آزاد شده، خال داشتند. به خصوص این دسته آخر. اما در همان دوره هم بود که خالکوبی، به طور چشمگیری پیشرفت کرد و به نوعی هنر تبدیل شد.
خالکوبها، برای مدتها، کسانی بودند که بر تن و بدن مردم نقاشی میکشیدند. سالهای سال، کاغذ نقاشی برای آنها، بدن آدمهایی بود که به حاشیه جامعه تعلق داشتند. حاشیه هم همیشه دلربایی خودش را دارد. یک جور زیبایی همراه با تب و درد و ترس. چیزی شبیه مالاریا گرفتن در یک جنگل رنگارنگ استوایی.
لاریسا دختر کمحرف و جدیای است. ولی مهربان و خونگرم. فارغالتحصیل هنر است. به جز خالکوبی، در یک رستوران هم کار میکند تا خرج زندگیاش در شهری که میانگین درآمد، گاهی برای گذران یک ماه هم کافی نیست، درآید. و بر خلاف خودش، دوستدخترش خالکوبی بر بدنش ندارد.
طراحی، حاشیهزنی، نقاشی، خط و نوشته، همه اینها، کیفیت کار یک خالکوب، نوع کاری که میکند و از همه مهمتر، درجه "استادیاش" را نشان میدهد. برای زدن خال نزد یک "استاد" گاهی باید چند ماه در فهرست انتظار ماند.
"ایتی چن" کم و بیش جزو استادهاست. نوشتهای که دستش دادم را نشانم میدهد و میگوید "این اندازش بزرگه، رو ستون فقرات جا نمیشه، اما اگه تیکه آخرش رو ور داری، جا میشه". نگاهی میندازم: "این تیکش رو؟". میگوید "آره". میماند: "شیر خدا و رستم دستانم". تفی به آسفالت داغ تابستان میکند و میپرسد: "اون تیکه آخر رو ورداری معنیش عوض میشه؟"
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar